p23
+من نامزدیمو با تهیونگ به هم زدم.
شوکه شده پرسید:
¥علامت پدر بزرگ:تو چیکار کردی؟
+رابطم رو تموم کردم.
¥اونوقت چرا؟!
+چون به درد هم نمیخوریم.
¥یوحا جان،دخترم با تهیونگ بحثت شده؟اتفاقی افتاده؟اگه چیزی شده بگو ما حلش میکنیم.
+ پدر بزرگ این مسئله حل شدنی نیست!
¥بحث ی عمر زندگیه دخترم!
+ منم بخاطر همینه که میگم جداشیم،هرکی بره پی زندگیش.
عصبی ادامه داد:
¥مگه بچه بازیه که ی روز بگین اره ی روز نه؟
+ خواهش میکنم دیگه چیزی نپرسین من تصمیممو گرفتم و ازش بر نمیگردم.
ایندفعه با ملایمت گفت:
¥حد اقل ی دلیل قانع کننده برام بیار.
جون کندم تا جملم رو بگم.
+ چه دلیلی بهتر از اینکه نمیخوامش!
نفس عمیقی کشید
¥نمیخوای بیشتر درباره اش فکر کنی؟
نه تصمیم اخرمه.
جلو اومد و منو تو اغوش کشید.
¥میدونی یوحا،ما بزرگترا فقط میتونیم توی زندگی راهنماییتون کنیم،اما نمیتونیم براتون تصمیم بگیریم،هرچی بخوای همون میشه،مطمئنم فکراتو کردی...نگران نباش پس.
از اغوشش جدا شدم
+ ممنون که درکم کردی.
¥نگران بقیه نباش من خودم همه چیز رو براشون توضیح میدم.
+پدر بزرگ ببخشید حالت رو خراب کردم.
¥حال من وقتی خرابه که حال تو خراب باشه دخترم،حالا اشکات رو پاک کن و برگرد اتاقت،همه چیز درست میشه.
سرمو تکون دادم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم،
دم در مسخ شده ایستاده بود.
قبل از اینکه از کنارش رد شم زمزمه کردم:
+ ازادت کردم پسرعمو!
و از کنارش گذشتم.
درسته از حبس ابدیش با من ازاد شده!
گفته بودی محکوم شدی و مجازاتت با من بودنه!
میدونی الان چیکار کردم؟
خودمو قربانی کردم تا تو از بند اسارت ازاد بشی!
در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم.
یه راست سمت سرویس بهداشتی رفتم.
به چهره بی روحم توی اینه زل زدم.
از اون ارایش زیبا فقط لکه های سیاه رنگ دور چشمام مونه بود.بقیشم خودم پاک کردم.
لباس رو از تنم در اوردم ی هودی و شلوار پوشیدم و کنار تخت نشستم و زانو هام رو بغل کردم.
ساعت ها فقط به در و دیوار زل زدم.
خواب با چشمانم غریبه بود.
ذهنم خالی از هر گونه فکر و خیال بود.
دوست نداشتم به اینده ی بدون اون فکر کنم.
نگاهم رو چرخوندم و به ساعت خیره شدم.
ساعت ۸صبح بود و من هنوز توی دل شب گیر کرده بودم.
گوشیمو برداشتم و به جویی زنگ زدم
با صدای خواب الود جواب داد:
جویی:جونم؟
یوحا:
________________
غلط املایی بو معذرت❤️✨
شرط هارو که میدونین قشنگام؟🌊✨
شوکه شده پرسید:
¥علامت پدر بزرگ:تو چیکار کردی؟
+رابطم رو تموم کردم.
¥اونوقت چرا؟!
+چون به درد هم نمیخوریم.
¥یوحا جان،دخترم با تهیونگ بحثت شده؟اتفاقی افتاده؟اگه چیزی شده بگو ما حلش میکنیم.
+ پدر بزرگ این مسئله حل شدنی نیست!
¥بحث ی عمر زندگیه دخترم!
+ منم بخاطر همینه که میگم جداشیم،هرکی بره پی زندگیش.
عصبی ادامه داد:
¥مگه بچه بازیه که ی روز بگین اره ی روز نه؟
+ خواهش میکنم دیگه چیزی نپرسین من تصمیممو گرفتم و ازش بر نمیگردم.
ایندفعه با ملایمت گفت:
¥حد اقل ی دلیل قانع کننده برام بیار.
جون کندم تا جملم رو بگم.
+ چه دلیلی بهتر از اینکه نمیخوامش!
نفس عمیقی کشید
¥نمیخوای بیشتر درباره اش فکر کنی؟
نه تصمیم اخرمه.
جلو اومد و منو تو اغوش کشید.
¥میدونی یوحا،ما بزرگترا فقط میتونیم توی زندگی راهنماییتون کنیم،اما نمیتونیم براتون تصمیم بگیریم،هرچی بخوای همون میشه،مطمئنم فکراتو کردی...نگران نباش پس.
از اغوشش جدا شدم
+ ممنون که درکم کردی.
¥نگران بقیه نباش من خودم همه چیز رو براشون توضیح میدم.
+پدر بزرگ ببخشید حالت رو خراب کردم.
¥حال من وقتی خرابه که حال تو خراب باشه دخترم،حالا اشکات رو پاک کن و برگرد اتاقت،همه چیز درست میشه.
سرمو تکون دادم و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدم،
دم در مسخ شده ایستاده بود.
قبل از اینکه از کنارش رد شم زمزمه کردم:
+ ازادت کردم پسرعمو!
و از کنارش گذشتم.
درسته از حبس ابدیش با من ازاد شده!
گفته بودی محکوم شدی و مجازاتت با من بودنه!
میدونی الان چیکار کردم؟
خودمو قربانی کردم تا تو از بند اسارت ازاد بشی!
در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم.
یه راست سمت سرویس بهداشتی رفتم.
به چهره بی روحم توی اینه زل زدم.
از اون ارایش زیبا فقط لکه های سیاه رنگ دور چشمام مونه بود.بقیشم خودم پاک کردم.
لباس رو از تنم در اوردم ی هودی و شلوار پوشیدم و کنار تخت نشستم و زانو هام رو بغل کردم.
ساعت ها فقط به در و دیوار زل زدم.
خواب با چشمانم غریبه بود.
ذهنم خالی از هر گونه فکر و خیال بود.
دوست نداشتم به اینده ی بدون اون فکر کنم.
نگاهم رو چرخوندم و به ساعت خیره شدم.
ساعت ۸صبح بود و من هنوز توی دل شب گیر کرده بودم.
گوشیمو برداشتم و به جویی زنگ زدم
با صدای خواب الود جواب داد:
جویی:جونم؟
یوحا:
________________
غلط املایی بو معذرت❤️✨
شرط هارو که میدونین قشنگام؟🌊✨
- ۸.۱k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط